امام هادی النقی (ع) امام دهم

در این ایام که پلیدان و روسیاهان عالم در بی خبری محض از مقام شامخ اهل بیت علیهم السلام به آنها بی احترامی می کنند بر خود واجب دانستم که اندکی از این امام عزیز یاد کنم باشد که نگاه مهربان این امام رئوف قلب های همه عالمیان را بیش از پیش معطوف خود کند.
زينب كذابه
ثقه جليل، ابوهاشم جعفرى (19) نقل می كند: در زمان متوكل
عباسى زنى پيدا شد كه می گفت: من زينب دختر فاطمه دختر رسول خدا (ص) هستم،
متوكل گفت: تو زن جوانى هستى از زمان رسول خدا سالها می گذرد اگر زينب بودى
الان پير و فرتوت و از كار افتاده بودى!!
گفت: رسول خدا بر بدن من دست كشيد و از خدا خواست در هر چهل سال، جوانى را به من باز گرداند، تا به حال خودم را به كسى نشان نداده بود، الان حاجت وادارم كرده كه خود را نشان بدهم.
متوكل، بزرگان آل ابى طالب و بنى عباس و قريش را خواند، آنها در جواب گفتند: اين زن دروغ مىگويد، زينب دختر فاطمه در فلان سال از دنيا رفته است، متوكل گفت: در جواب اينها چه مىگويى؟
آن زن گفت: اينها همه دروغ مىگويند. جريان من از مردم مخفى بود، كسى از زندگى و مرگ من آگاهى نداشته است، متوكل به حاضران گفت: آيا دليل ديگرى بر عليه ادعاى اين زن داريد؟ گفتند: نه، متوكل گفت: از پدر بزرگم عباس بيزارم اگر اين زن را بدون دليل قاطع رد كنم.
گفتند: پس در اين صورت ابن الرضا (ع) ( امم هادی ) را حاضر كن، شايد در نزد او دليلى غير از آنچه ما گفتيم باشد. متوكل مامورى در پى آن حضرت فرستاد، حضرت تشريف آورد. متوكل جريان را گفت، حضرت فرمود: اين زن دروغ مىگويد، زينب دختر زهرا سلام الله عليها در سال فلان و در ماه فلان و در روز فلان از دنيا رفته است، متوكل گفت: حاضران نيز مانند شما، فوت زينب را نقل كردند ولى من سوگند ياد كردهام كه اين زن را جز با دليل قاطع رد نكنم.
امام صلوات الله عليه فرمود: مانعى ندارد دليل ديگرى هست كه او را و غير او را قانع مىكند، گفت: آن كدام است؟ فرمود: گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است، او را پيش درندگان ببريد اگر فرزند فاطمه باشد ضررى نخواهد ديد. (20)
متوكل به زن گفت: چه مىگويى؟ گفت: او مىخواهد من از بين بروم، در اينجا از فرزندان حسن و حسين عليهاالسلام زياد هستند براى امتحان يكى از آنها را به قفس درندگان داخل كن تا صدق گفته او معلوم شود.
ابوهاشم گويد: والله چهره حاضران متغير شد، بعضى از ناصبيها گفتند: چرا ابن الرضا (ع) به ديگران حواله مىدهد، خودش به قفس درندگان داخل شود. متوكل اين پيشنهاد را پذيرفت باميد آن كه امام (ع) بدون نقشه متوكل از بين برود.
آنگاه رو كرد به امام كه: يا اباالحسن! شما خود اين كار را بكنيد، امام فرمود: مانعى ندارد، متوكل گفت: پس اقدام بكنيد، نردبانى آورده و در گودال شيران قرار دادند، شش عدد شير در آنجا قرار داشت، امام صلوات الله عليه به ميان آنها آمد و در ميان آنها نشست، شيران خود را در پيش امام به زمين انداختند، بازوان را به زمين چسبانده و سر خود را به زمين گذاشتند، حضرت دست مبارك به سر هر يك از آنها مىكشيد و اشاره مىفرمود كنار برود، او هم كنار مىرفت، تا همه كنار رفته و در مقابل امام ايستادند.
وزير متوكل به او گفت: اين كار درستى نيست، بگوييد پيش از آن كه اين خبر ميان مردم پخش شود از گودال بيرون آيد، متوكل گفت: يا اباالحسن! قصد سوئى به شما نداشتيم بلكه خواستيم درباره آنچه گفتيد يقين داشته باشيم، خوش دارم بيرون بياييد، امام (ع) برخاست و به طرف نردبان آمد، شيران خود را به لباسهاى آن حضرت مىماليدند.
امام چون پاى در اولين پله نردبان گذاشت به شيران اشاره كرد برگردند، شيران برگشتند، امام با نردبان بيرون آمد، آنگاه فرمود: هر كه مىگويد فرزند فاطمه است در ميان آنهابنشيند.
متوكل به آن زن گفت: ياالله تو هم برو ميان شيرها بنشين. زن نعره كشيد: الله الله دروغ گفتم، من دختر فلان هستم، احتياج وا دارم كرد كه چنين ادعايى بكنم، متوكل گفت او را ميان شيرها بيندازيد، مادر متوكل در اين كار شفاعت كرد، آن زن از مرگ نجات يافت. (21)
گفت: رسول خدا بر بدن من دست كشيد و از خدا خواست در هر چهل سال، جوانى را به من باز گرداند، تا به حال خودم را به كسى نشان نداده بود، الان حاجت وادارم كرده كه خود را نشان بدهم.
متوكل، بزرگان آل ابى طالب و بنى عباس و قريش را خواند، آنها در جواب گفتند: اين زن دروغ مىگويد، زينب دختر فاطمه در فلان سال از دنيا رفته است، متوكل گفت: در جواب اينها چه مىگويى؟
آن زن گفت: اينها همه دروغ مىگويند. جريان من از مردم مخفى بود، كسى از زندگى و مرگ من آگاهى نداشته است، متوكل به حاضران گفت: آيا دليل ديگرى بر عليه ادعاى اين زن داريد؟ گفتند: نه، متوكل گفت: از پدر بزرگم عباس بيزارم اگر اين زن را بدون دليل قاطع رد كنم.
گفتند: پس در اين صورت ابن الرضا (ع) ( امم هادی ) را حاضر كن، شايد در نزد او دليلى غير از آنچه ما گفتيم باشد. متوكل مامورى در پى آن حضرت فرستاد، حضرت تشريف آورد. متوكل جريان را گفت، حضرت فرمود: اين زن دروغ مىگويد، زينب دختر زهرا سلام الله عليها در سال فلان و در ماه فلان و در روز فلان از دنيا رفته است، متوكل گفت: حاضران نيز مانند شما، فوت زينب را نقل كردند ولى من سوگند ياد كردهام كه اين زن را جز با دليل قاطع رد نكنم.
امام صلوات الله عليه فرمود: مانعى ندارد دليل ديگرى هست كه او را و غير او را قانع مىكند، گفت: آن كدام است؟ فرمود: گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است، او را پيش درندگان ببريد اگر فرزند فاطمه باشد ضررى نخواهد ديد. (20)
متوكل به زن گفت: چه مىگويى؟ گفت: او مىخواهد من از بين بروم، در اينجا از فرزندان حسن و حسين عليهاالسلام زياد هستند براى امتحان يكى از آنها را به قفس درندگان داخل كن تا صدق گفته او معلوم شود.
ابوهاشم گويد: والله چهره حاضران متغير شد، بعضى از ناصبيها گفتند: چرا ابن الرضا (ع) به ديگران حواله مىدهد، خودش به قفس درندگان داخل شود. متوكل اين پيشنهاد را پذيرفت باميد آن كه امام (ع) بدون نقشه متوكل از بين برود.
آنگاه رو كرد به امام كه: يا اباالحسن! شما خود اين كار را بكنيد، امام فرمود: مانعى ندارد، متوكل گفت: پس اقدام بكنيد، نردبانى آورده و در گودال شيران قرار دادند، شش عدد شير در آنجا قرار داشت، امام صلوات الله عليه به ميان آنها آمد و در ميان آنها نشست، شيران خود را در پيش امام به زمين انداختند، بازوان را به زمين چسبانده و سر خود را به زمين گذاشتند، حضرت دست مبارك به سر هر يك از آنها مىكشيد و اشاره مىفرمود كنار برود، او هم كنار مىرفت، تا همه كنار رفته و در مقابل امام ايستادند.
وزير متوكل به او گفت: اين كار درستى نيست، بگوييد پيش از آن كه اين خبر ميان مردم پخش شود از گودال بيرون آيد، متوكل گفت: يا اباالحسن! قصد سوئى به شما نداشتيم بلكه خواستيم درباره آنچه گفتيد يقين داشته باشيم، خوش دارم بيرون بياييد، امام (ع) برخاست و به طرف نردبان آمد، شيران خود را به لباسهاى آن حضرت مىماليدند.
امام چون پاى در اولين پله نردبان گذاشت به شيران اشاره كرد برگردند، شيران برگشتند، امام با نردبان بيرون آمد، آنگاه فرمود: هر كه مىگويد فرزند فاطمه است در ميان آنهابنشيند.
متوكل به آن زن گفت: ياالله تو هم برو ميان شيرها بنشين. زن نعره كشيد: الله الله دروغ گفتم، من دختر فلان هستم، احتياج وا دارم كرد كه چنين ادعايى بكنم، متوكل گفت او را ميان شيرها بيندازيد، مادر متوكل در اين كار شفاعت كرد، آن زن از مرگ نجات يافت. (21)
* * *
جريان مرد نصرانى
هبة الله بن أبى منصور از اهل موصل گويد: در ديار ربيعه،
مردى بود نصرانى بنام يوسف بن يعقوب و با پدر من دوستى و آشنايى داشت، روزى
به منزل ما آمد، پدرم گفت: علت آمدنت در اين وقت چيست ؟
گفت: مرا پيش متوكل عباسى خواسته اند، نمیدانم می خواهند با من چه كنند ولى خودم را در مقابل صد دينار از خدا خريده ام كه به على بن محمد بن رضا (ع) تقديم خواهم كرد، پدرم گفت: در اين صورت به مرادت می رسى. او پيش متوكل رفت و بعد از چند روز شاد و خرامان نزد ما بازگشت، پدرم از جريان او پرسيد؟
گفت: به شهر سامراء رفتم، اولين بار بود كه آن را می ديدم، در خانه اى مسكن كردم، گفتم: خوش دارم قبلاً صد دينار را به محضر ابن الرضا (ع) برسانم و كسى از آمدن من واقف نشود، آنگاه پيش متوكل بروم، شنيده بودم كه متوكل آن حضرت را از بيرون شدن از خانه قدغن كرده و او در خانه اش تحت نظر است .
گفتم: چه بكنم؟ يك نفر نصرانى از خانه ابن الرضا چگونه بپرسم، آيا امكان ندارد كه بدانند و سبب سنگينى پرونده من بشود؟! ساعتى در اين انديشه بودم بعد به فكرم رسيد كه الاغ خويش سوار شده و آن را به حال خود رها كن، هر جا كه خواست برود تا شايد خانه او را بى آن كه از كسى بپرسم پيدا كنم.
دينارها را در كاغذى پيچيده، در آستينم گذاشتم، سوار الاغ شده و در كوچه هاى شهر می گشتم، الاغ در كنار در خانه اى ايستاد هر چه كردم جلوتر نرفت، به غلام خود گفتم: بپرس ببين اين خانه مال كيست؟ گفتند: خانه ابن الرضا است، گفتم: الله اكبر، واللّه اين دليلى قانع كننده است، در آن موقع خادمى سياه پوست بيرون آمد و گفت: تو يوسف بن يعقوب هستى؟ گفتم: آرى. گفت: پياده شو، او مرا در دهليز خانه نشانيد، خودش به درون رفت، پيش خود گفتم: اين دليلى ديگر، اين غلام از كجا دانست كه نام من يوسف است، كسى كه مرا در اين شهر نمی شناسد؟!!
در اين هنگام غلام بيرون آمد و گفت: صد دينار را كه در كاغذى پيچيده و در آستين گذاشته اى بده، من پول را داده و گفتم: اين دليل سوم، بعد برگشت و گفت: داخل شو، داخل شدم ديدم حضرت در منزل تنهاست. فرمود: يا يوسف! آيا وقت آن نرسيد كه اسلام بياورى؟ گفتم: مولاى من! دليلى بر من آشكار شد كه كافى است.
فرمود: هيهات، تو اسلام نخواهى آورد، اما فرزندت فلانى بزودى اسلام می آورد و او از شيعه ماست. يا يوسف! بعضى گمان دارند كه ولايت ما به امثال شماها فايده نمی بخشد، به خدا دروغ می گويند، (22)آن به امثال شما نيز نافع است، برو براى كارى كه دعوت شده اى، پيشامد خوبى خواهى ديد.
من به خانه متوكل رفتم، هر چه خواستم گفتم و برگشتم، هبةالله گويد: بعد از مرگ او، پسرش را ديدم كه مسلمان و شيعه خوبى شده بود، او به من خبر داد كه پدرش نصرانى از دنيا رفت و او بعد از وى اسلام آورده است و مىگفت: من بشارت مولايم (ع) هستم .(23)
گفت: مرا پيش متوكل عباسى خواسته اند، نمیدانم می خواهند با من چه كنند ولى خودم را در مقابل صد دينار از خدا خريده ام كه به على بن محمد بن رضا (ع) تقديم خواهم كرد، پدرم گفت: در اين صورت به مرادت می رسى. او پيش متوكل رفت و بعد از چند روز شاد و خرامان نزد ما بازگشت، پدرم از جريان او پرسيد؟
گفت: به شهر سامراء رفتم، اولين بار بود كه آن را می ديدم، در خانه اى مسكن كردم، گفتم: خوش دارم قبلاً صد دينار را به محضر ابن الرضا (ع) برسانم و كسى از آمدن من واقف نشود، آنگاه پيش متوكل بروم، شنيده بودم كه متوكل آن حضرت را از بيرون شدن از خانه قدغن كرده و او در خانه اش تحت نظر است .
گفتم: چه بكنم؟ يك نفر نصرانى از خانه ابن الرضا چگونه بپرسم، آيا امكان ندارد كه بدانند و سبب سنگينى پرونده من بشود؟! ساعتى در اين انديشه بودم بعد به فكرم رسيد كه الاغ خويش سوار شده و آن را به حال خود رها كن، هر جا كه خواست برود تا شايد خانه او را بى آن كه از كسى بپرسم پيدا كنم.
دينارها را در كاغذى پيچيده، در آستينم گذاشتم، سوار الاغ شده و در كوچه هاى شهر می گشتم، الاغ در كنار در خانه اى ايستاد هر چه كردم جلوتر نرفت، به غلام خود گفتم: بپرس ببين اين خانه مال كيست؟ گفتند: خانه ابن الرضا است، گفتم: الله اكبر، واللّه اين دليلى قانع كننده است، در آن موقع خادمى سياه پوست بيرون آمد و گفت: تو يوسف بن يعقوب هستى؟ گفتم: آرى. گفت: پياده شو، او مرا در دهليز خانه نشانيد، خودش به درون رفت، پيش خود گفتم: اين دليلى ديگر، اين غلام از كجا دانست كه نام من يوسف است، كسى كه مرا در اين شهر نمی شناسد؟!!
در اين هنگام غلام بيرون آمد و گفت: صد دينار را كه در كاغذى پيچيده و در آستين گذاشته اى بده، من پول را داده و گفتم: اين دليل سوم، بعد برگشت و گفت: داخل شو، داخل شدم ديدم حضرت در منزل تنهاست. فرمود: يا يوسف! آيا وقت آن نرسيد كه اسلام بياورى؟ گفتم: مولاى من! دليلى بر من آشكار شد كه كافى است.
فرمود: هيهات، تو اسلام نخواهى آورد، اما فرزندت فلانى بزودى اسلام می آورد و او از شيعه ماست. يا يوسف! بعضى گمان دارند كه ولايت ما به امثال شماها فايده نمی بخشد، به خدا دروغ می گويند، (22)آن به امثال شما نيز نافع است، برو براى كارى كه دعوت شده اى، پيشامد خوبى خواهى ديد.
من به خانه متوكل رفتم، هر چه خواستم گفتم و برگشتم، هبةالله گويد: بعد از مرگ او، پسرش را ديدم كه مسلمان و شيعه خوبى شده بود، او به من خبر داد كه پدرش نصرانى از دنيا رفت و او بعد از وى اسلام آورده است و مىگفت: من بشارت مولايم (ع) هستم .(23)
* * *
مرد اصفهانى و شيعه شدن او
در اصفهان مردى بود به نام عبدالرحمان كه مذهب اثناعشرى
داشت، به او گفتند: از كجا شيعه شدى؟ و به امامت على النقى (ع) معتقد گشتى،
نه به ديگران؟ گفت: چيزى ديدم كه مرا وادار به شيعه شدن كرد.
من مردى فقير بودم ولى جرأت داشتم و اهل زبان و استدلال بودم، اهل اصفهان مرا در سالى براى تظلم و شكايت با عدهاى پيش متوكل عباسى فرستادند، ما در انتظار رفتن به كاخ متوكل بوديم كه گفتند: على بن محمد بن رضا (ع) را به دربار خواستهاند.
من به حاضران گفتم: اين مرد كيست كه احضارش كردهاش؟ گفتند: مردى علوى است كه رافضه به امامتش عقيده دارند، به نظر مىآيد كه براى كشتن و مجازات به دربار مىآورند، گفتم: در همين جا خواهم بود تا ببينم او چگونه آدمى است .
ديدم او سوار بر اسبى آمد. مردم در چپ و راست او، با احترام برخاستند و به او تماشا مىكردند، چون او را ديدم بى اختيار مهرش در قلب من افتاد، شروع به دعا كردم كه خداوند شر متوكل را از او دفع كند، او در ميان مردم فقط به «يال» اسب خود نگاه مىكرد و مىرفت، چون به نزد من رسيد، رو به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب فرمود، خداوند عمرت را زياد كند و به مال و فرزندت كثرت بخشد: «قال استجاب الله دُعاءَك و طوّل عمرك و كثّر مالك و ولدك».
من از شنيدن كلام او رعشه گرفته و خودم را به ميان ياران خود انداختم، گفتند: چه شد تو را؟!! گفتم: هيچ، خير است، به آنها از اين جريان خبر ندادم، چون به اصفهان برگشتيم، خداوند درهاى ثروت را به روى من باز كرد، اينك در خانه يك ميليون درهم نقدينه دارم، غير از آنچه در خارج خانه مالك آن هستم و خداوند به من ده نفر فرزند عطا فرموده است .
و اكنون به سن هفتاد و چند رسيدهام، و من به امامت او عقيده دارم چون از ما فى الضمير من خبر داد و خداوند دعاى او را درباره من قبول فرمود. (24)
من مردى فقير بودم ولى جرأت داشتم و اهل زبان و استدلال بودم، اهل اصفهان مرا در سالى براى تظلم و شكايت با عدهاى پيش متوكل عباسى فرستادند، ما در انتظار رفتن به كاخ متوكل بوديم كه گفتند: على بن محمد بن رضا (ع) را به دربار خواستهاند.
من به حاضران گفتم: اين مرد كيست كه احضارش كردهاش؟ گفتند: مردى علوى است كه رافضه به امامتش عقيده دارند، به نظر مىآيد كه براى كشتن و مجازات به دربار مىآورند، گفتم: در همين جا خواهم بود تا ببينم او چگونه آدمى است .
ديدم او سوار بر اسبى آمد. مردم در چپ و راست او، با احترام برخاستند و به او تماشا مىكردند، چون او را ديدم بى اختيار مهرش در قلب من افتاد، شروع به دعا كردم كه خداوند شر متوكل را از او دفع كند، او در ميان مردم فقط به «يال» اسب خود نگاه مىكرد و مىرفت، چون به نزد من رسيد، رو به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب فرمود، خداوند عمرت را زياد كند و به مال و فرزندت كثرت بخشد: «قال استجاب الله دُعاءَك و طوّل عمرك و كثّر مالك و ولدك».
من از شنيدن كلام او رعشه گرفته و خودم را به ميان ياران خود انداختم، گفتند: چه شد تو را؟!! گفتم: هيچ، خير است، به آنها از اين جريان خبر ندادم، چون به اصفهان برگشتيم، خداوند درهاى ثروت را به روى من باز كرد، اينك در خانه يك ميليون درهم نقدينه دارم، غير از آنچه در خارج خانه مالك آن هستم و خداوند به من ده نفر فرزند عطا فرموده است .
و اكنون به سن هفتاد و چند رسيدهام، و من به امامت او عقيده دارم چون از ما فى الضمير من خبر داد و خداوند دعاى او را درباره من قبول فرمود. (24)
+ نوشته شده در سه شنبه دوم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 17:16 توسط رضا غفاری پور
|
رضا غفاری پور